.
اطلاعات کاربری
درباره ما
دوستان
خبرنامه
آخرین مطالب
لینکستان
نظر سنجی
دیگر موارد
آمار وب سایت

نگاه تلخ و افسرده


تو از این دشتِ خشکِ تشنه روزی کوچ خواهی کرد و

اشک من تو را بدرود خواهد گفت.

نگاهت تلخ و افسرده ست.

دلت را خارخارِ ناامیدی سخت آزرده ست.

غمِ این نابسامانی همه توش و توانت را ز تن برده است!

               

تو با خون و عرق، این جنگلِ پژمرده را رنگ و رمق دادی.

تو با دست تهی با آن همه توفان بنیان کن در افتادی.

تو را کوچیدن از این خاک، دل بر کندن از جان است!

تو را با برگ برگِ این چمن پیوندِ پنهان است.

                  

تو را این ابرِ ظلمت گسترِ بی رحمِ بی باران،

تو را این خشک سالی های پی در پی،

تو را از نیمه ره بر گشتن یاران،

تو را تزویر غمخواران،

                                  ز پا افکند

تو را هنگامهء شوم شغالان،

بانگ بی تعطیل زاغان،

                                در ستوه آورد.

 

تو با پیشانیِ پاکِ نجیبِ خویش،

که از آن سویِ گندم زار،

طلوع با شکوهش خوش تر از صد تاج خورشید است؛

تو با آن گونه های سوخته از آفتابِ دشت،

تو با آن چهرهء افروخته از آتش غیرت،

ـ که در چشمان من والاتر از صد جامِ جمشید است،

تو با چشمانِ غم باری،

                   ـ که روزی چشمه جوشان شادی بود و، ـ

                                اینک حسرت و افسوس، بر آن

                                سایه افکنده ست خواهی رفت.

و اشکِ من تو را بدرورد خواهد گفت!

               

                    

من اینجا ریشه در خاکم.

من اینجا عاشقِ این خاکِ اگر آلوده یا پاکم.

من اینجا تا نفس باقی ست می مانم.

من از اینجا چه می خواهم، نمی دانم!

امیدِ روشنایی گر چه در این تیره گی ها نیست،

من اینجا باز در این دشتِ خشکِ تشنه می رانم.

من اینجا روزی آخر از دل این خاک، با دستِ تهی

                                                                 گل بر می افشانم.

من اینجا روزی آخر از ستیغ کوه، چون خورشید.

سرود فتح می خوانم،

و می دانم

تو روزی باز خواهی گشت!

Fereydoon Hadi

:: موضوعات مرتبط: اشعار , اشعار فریدون مشیری , ,
:: بازدید از این مطلب : 226
|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
ن : فریدون
ت : شنبه 25 بهمن 1393
.

جان میدهم به گوشه زندان سرنوشت 

 

سر را به تازیانه او خم نمی کنم!

 

افسوس بر دوروزه هستی نمی خورم

 

زاری براین سراچه ماتم نمی کنم.

 

با تازیانه های گرانبار جانگداز

 

پندارد آنکه روحِ مرا رام کرده است!

 

جان سختی ام نگر، که فریبم نداده است

 

این بندگی، که زندگیش نام کرده است!

 

 بیمی به دل زمرگ ندارم، که زندگی

 

جز زهر غم نریخت شرابی به جام من.

 

گر من به تنگنای ملال آور حیات  

 

آسوده یکنفس زده باشم حرام من!

 

تا دل به زندگی نسپارم،به صد فریب  

 

می پوشم از کرشمۀ هستی نگاه را.

 

هر صبح و شب چهره نهان می کنم به اشک  

 

تا ننگرم تبسم خورشیدو ماه را !

 

ای سرنوشت، ازتو کجا می توان گریخت؟

 

من راهِ آشیان خود از یاد برده ام.

 

یکدم مرا به گوشۀ راحت مرا رها مکن

  با من تلاش کن که بدانم نمرده ام!

 

ای سرنوشت مرد نبردت منم بیا !

  زخمی دگر بزن که نیافتاده ام هنوز.

 

شادم از این شکنجه خدا را،مکن دریغ

  روح مرا در آتشِ بیداد خود بسوز!

 

ای سرنوشت، هستی من در نبرد توست

   بر من ببخش زندگی جاودانه را !

 

منشین که دست مرگ زبندم رها کند.

  محکم بزن به شانه من تازیانه را .

Fereydoon Hadi

:: موضوعات مرتبط: اشعار , اشعار فریدون مشیری , ,
:: بازدید از این مطلب : 206
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : فریدون
ت : سه شنبه 14 بهمن 1393
.

بوی باران، بوی سبزه، بوی خاک،

 شاخه‌های شسته، باران‌خورده پاک،

آسمانِ آبی و ابر سپید،

 برگ‌های سبز بید،

عطر نرگس، رقص باد،

 نغمۀ شوق پرستوهای شاد

 خلوتِ گرم کبوترهای مست

 

 نرم‌نرمک می‌‌رسد اینک بهار

 خوش به‌حالِ روزگار

 

 خوش به‌حالِ چشمه‌ها و دشت‌ها

 خوش به‌حالِ دانه‌ها و سبزه‌ها

 خوش به‌حالِ غنچه‌های نیمه‌باز

 خوش به‌حالِ دختر میخک که می‌خندد به ناز

بوی باران، بوی سبزه، بوی خاک،

شاخه‌های شسته، باران‌خورده پاک،

آسمانِ آبی و ابر سپید،

برگ‌های سبز بید،

عطر نرگس، رقص باد،

نغمۀ شوق پرستوهای شاد

خلوتِ گرم کبوترهای مست

 

نرم‌نرمک می‌‌رسد اینک بهار

خوش به‌حالِ روزگار

 

خوش به‌حالِ چشمه‌ها و دشت‌ها

خوش به‌حالِ دانه‌ها و سبزه‌ها

خوش به‌حالِ غنچه‌های نیمه‌باز

خوش به‌حالِ دختر میخک که می‌خندد به ناز

 

خوش به‌حالِ جام لبریز از شراب

خوش به‌حالِ آفتاب

 

ای دلِ من، گرچه در این روزگار

جامۀ رنگین نمی‌پوشی به کام

بادۀ رنگین نمی‌بینی به‌ جام

نُقل و سبزه در میان سفره نیست

جامت از آن می که می‌باید تُهی‌ست

ای دریغ از تو اگر چون گُل نرقصی با نسیم

ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب

ای‌ دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار

 

گر نکوبی شیشۀ غم را به سنگ

هفت‌رنگش می‌شود هفتاد رنگ

                                                فریدون مشیری

Fereydoon Hadi

:: موضوعات مرتبط: اشعار , اشعار فریدون مشیری , ,
:: بازدید از این مطلب : 357
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : فریدون
ت : سه شنبه 14 بهمن 1393
.

ستاره دیده فروبست و آرمید بیا

شراب نور به رگ های شب دوید بیا

 

ز بس به دامن شب اشک انتظارم ریخت

گل سپیده شکفت و سحر دمید بیا

 

شهاب ِ یاد تو در آسمان خاطر من

پیاپی از همه سو خطّ زر کشید بیا

 

ز بس نشستم و با شب حدیث غم گفتم

ز غصّه رنگ من و رنگ شب پرید بیا

 

به وقت مرگم اگر تازه می کنی دیدار

بهوش باش که هنگام آن رسید بیا

 

به گام های کسان می برم گمان که تویی

دلم ز سینه برون شد ز بس تپید بیا

 

نیامدی که فلک خوشه خوشه پروین داشت

کنون که دست سحر دانه دانه چید بیا

 

امیدِ خاطر ِ سیمین ِ دل شکسته تویی

مرا مخواه از این بیش ناامید بیا

 

                                                    سیمین بهبهانی

Fereydoon Hadi

:: موضوعات مرتبط: اشعار , اشعار سیمین بهبهانی , ,
:: بازدید از این مطلب : 205
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : فریدون
ت : یک شنبه 4 بهمن 1393
.

تبلیغات
موضوعات
نویسندگان
آرشیو مطالب
مطالب تصادفی
مطالب پربازدید
چت باکس
تبادل لینک هوشمند
پشتیبانی