در باغی رها شده بودم. نوری بیرنگ و سبک بر من می وزید.
آیا من خود بدین باغ آمده بودم و یا باغ اطراف مرا پر کرده بود؟ هوای باغ از من می گذشت و شاخ و برگش در وجودم می لغزید.
آیا این باغ
سایه روحی نبود که لحظه ای بر مرداب زندگی خم شده بود؟ ناگهان صدایی باغ را در خود جای داد، صدایی که به هیچ شباهت داشت.
گویی عطری خودش را در آیینه تماشا می کرد. همیشه از روزنه ای ناپیدا این صدا در تاریکی زندگی ام رها شده بود. سرچشمه صدا گم بود: من ناگاه آمده بودم. خستگی در من نبود:
راهی پیموده نشد.
آیا پیش از این زندگی ام فضایی دیگر داشت؟ ناگهان رنگی دمید: پیکری روی علف ها افتاده بود. انسانی که شباهت دوری با خود داشت.
باغ در ته چشمانش بود و جا پای صدا همراه تپش هایش. زندگی اش آهسته بود. وجودش بیخبری شفافم را آشفته بود. وزشی برخاست
دریچه ای بر خیرگی ام گشود: روشنی تندی به باغ آمد. باغ می پژمرد و من به درون دریچه رها می شدم.
دنگ...، دنگ .... ساعت گيج زمان در شب عمر می زند پی در پی زنگ. زهر اين فكر كه اين دم گذر است می شود نقش به ديوار رگ هستی من. لحظه ام پر شده از لذت يا به زنگار غمی آلوده است. ليک چون بايد اين دم گذرد، پس اگر می گريم گريه ام بی ثمر است. و اگر می خندم خنده ام بيهوده است.
دنگ...، دنگ .... لحظه ها می گذرد. آنچه بگذشت ، نمی آيد باز. قصه ای هست كه هرگز ديگر نتواند شد آغاز. مثل اين است كه يک پرسش بی پاسخ بر لب سر زمان ماسيده است. تند برمی خيزم تا به ديوار همين لحظه كه در آن همه چيز رنگ لذت دارد ، آويزم، آنچه می ماند از اين جهد به جای : خنده لحظه پنهان شده از چشمانم. و آنچه بر پيكر او می ماند: نقش انگشتانم.
دنگ... فرصتي از كف رفت. قصه اي گشت تمام. لحظه بايد پي لحظه گذرد تا كه جان گيرد در فكر دوام، اين دوامي كه درون رگ من ريخته زهر، وا رهاينده از انديشه من رشته حال وز رهي دور و دراز داده پيوندم با فكر زوال.
پرده ای مي گذرد، پرده ای مي آيد: مي رود نقش پی نقش دگر، رنگ می لغزد بر رنگ. ساعت گيج زمان در شب عمر می زند پی در پی زنگ : دنگ...، دنگ .... دنگ...
خواهم آمد... گل ياسي به گدا خواهم داد. زن زيباي جذام را ،گوشواري خواهم بخشيد. كور را خواهم گفت چه تماشا دارد باغ!!! دوره گردي خواهم شد ،كوچه ها را خواهم گشت جار خواهم زد: آي شبنم،شبنم،شبنم
راهگذاري را خواهم گفت: راستي را شب تاريكي است، كهكشاني خواهم دادش هر چه دشنام از لب ها خواهم برچيد هر چه ديوار از جا خواهم كند ابر را پاره خواهم كرد من گره خواهم زد
چشمان را با خورشيد دل ها را با عشق، سايه ها را با آب،
شاخه ها را با باد و به هم خواهم پيوست خواب كودك را با زمزمه ي زنجره ها بادبادك را به هوا خواهم برد. گلدان ها را آب خواهم داد.
روزگارم بد نیست. تکه نانی دارم ، خرده هوشی، سر سوزن ذوقی. مادری دارم ، بهتر از برگ درخت. دوستانی ، بهتر از آب روان.
و خدایی که در این نزدیکی است: لای این شب بوها، پای آن کاج بلند. روی آگاهی آب، روی قانون گیاه.
من مسلمانم. قبله ام یک گل سرخ. جانمازم چشمه، مهرم نور. دشت سجاده من. من وضو با تپش پنجره ها می گیرم. در نمازم جریان دارد ماه ، جریان دارد طیف. سنگ از پشت نمازم پیداست: همه ذرات نمازم متبلور شده است. من نمازم را وقتی می خوانم که اذانش را باد ، گفته باشد سر گلدسته سرو. من نمازم را پی "تکبیره الاحرام" علف می خوانم، پی "قد قامت" موج.
پس از لحظه های دراز بر درخت خاکستری پنجره ام برگی رویید و نسیم سبزی تار و پود خفته مرا لرزاند. و هنوز من ریشه های تنم را در شن های رویاها فرو نبرده بودم که براه افتادم. پس از لحظه های دراز سایه دستی روی وجودم افتاد ولرزش انگشتانش بیدارم کرد. و هنوز من پرتو تنهای خودم را در ورطه تاریک درونم نیفکنده بودم. که براه افتادم. پس از لحظه های دراز پرتو گرمی در مرداب یخ زده ساعت افتاد و لنگری آمد و رفتش را در روحم ریخت و هنوز من در مرداب فراموشی نلغزیده بودم که براه افتادم پس از لحظه های دارز یک لحظه گذشت: برگی از درخت خاکستری پنجره ام فرو افتاد، دستی سایه اش را از روی وجودم برچید و لنگری در مرداب ساعت یخ بست. و هنوز من چشمانم را نگشوده بودم که در خوابی دیگر لغزیدم.
روی این مهتابی، خشت غربت را می بویم: باغ همسایه چراغش روشن، من چراغم خاموش
ماه تابیده به بشقاب خیار، به لب کوزۀ آب. غوک ها می خوانند.
مرغ حق هم گاهی. کوه نزدیک من است: پست افراها، سنجدها. و بیابان پیداست.
سنگ ها پیدا نیست، گلچه ها پیدا نیست. سایه هایی از دور، مثل تنهایی آب، مثل آواز خدا پیداست.
نیمه شب باید باشد. دب اکبر آن است: دو وجب بالاتر از بام.
آسمان آبی نیست، روز آبی بود. یاد من باشد فردا، بروم باغ حسن گوجه و قیسی بخرم. یاد من باشد فردا لب سلخ، طرحی از بزها بردارم، طرحی از جاروها، سایه هاشان در آب.
یاد من باشد، هر چه پروانه که می افتد در آب، زود از آب درآرم. یاد من باشد کاری نکنم، که به قانون زمین بر برخورد.
یاد من باشد فردا لب جوی، حوله ام را هم با چوبه بشویم. یاد من باشد تنها هستم.
در تاریکی بی آغاز و پایان دری در روشنی انتظارم رویید. خودم را در پس در تنها نهادم و به درون رفتم: اتاقی بی روزن تهی نگاهم را پر کرد. سایه ای در من فرود آمد و همه شباهتم را در ناشناسی خود گم کرد. پس من کجا بودم؟ شاید زندگی ام در جای گمشده ای نوسان داشت و من انعکاسی بودم که بیخودانه همه خلوت ها را بهم می زد در پایان همه رویاها در سایه بهتی فرو می رفت. من در پس در تنها مانده بودم. همیشه خودم را در پس یک در تنها دیده ام. گویی وجودم در پای این در جا مانده بود، در گنگی آن ریشه داشت. آیا زندگی ام صدایی بی پاسخ نبود؟ در اتاق بی روزن انعکاسی سرگردان بود و من در تاریکی خوابم برده بود. در ته خوابم خودم را پیدا کردم و این هشیاری خلوت خوابم را آلود. آیا این هشیاری خطای تازه من بود؟ در تاریکی بی آغاز و پایان فکری در پس در تنها مانده بودم. پس من کجا بودم؟ حس کردم جایی به بیداری می رسم. همه وجودم را در روشنی این بیداری تماشا کردم: آیا من سایه گمشده خطایی نبودم؟ در اتاق بی روزن انعکاسی نوسان داشت. پس من کجا بودم؟ در تاریکی بی آغاز و پایان بهتی در پس در تنها مانده بودم سهراب سپهری