در دور دستقویی پریده بی گاه از خوابشوید غبار نیل ز بال و پر سپید.لب های جویبارلبریز موج زمزمه در بستر سپید.درهم دویده سایه و روشن.لغزان میان خرمن دودهشبتاب می فروزددر آذر سپید.همپای رقص نازک نی زارمرداب می گشاید چشم تر سپید.خطی ز نور روی سیاهی است:گویی بر آبنوس درخشد زر سپید.دیوار سایه ها شده ویران.دست نگاه در افق دورکاخی بلند ساخته با مرمر سپیدسهراب سپهری Fereydoon Hadi:: موضوعات مرتبط: اشعار , اشعار سهراب سپهری , , :: بازدید از این مطلب : 519 |
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
جهنم سرگردانشب را نوشیده ام
|
. |
. |
زندگی چیزی نیست؛ که لب طاغچهی عادت از یاد من و تو برود.
زندگی؛بعد درخت است به چشم حشره.
زندگی تجربهی شبپره در تاریکی است.
زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد.
زندگی سوت قطار است که در خواب پلی میپیچد.
زندگی دیدن یک باغچه از شیشه مسدود هواپیما.
خبر رفتن موشک به فضا؛
لمس تنهایی «ماه»؛
فکر بوییدن گل در کره ای دیگر.
زندگی شستن یک بشقاب است.
زندگی یافتن سکه دهشاهی در جوی خیابان است
زندگی «مجذور» آینه است
زندگی گل به «توان» ابدیت؛
زندگی «ضرب» زمین در ضربان دل ما؛
زندگی «هندسه» ساده و یکسان نفسهاست.
زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ؛
پرشی دارد اندازه عشق..
سهراب سپهری
Fereydoon Hadi
. |
کار مانیست شناسایی راز گل سرخ
کار ما شاید این است
که در افسون گل سرخ شناور باشیم
پشت دانایی اردو بزنیم
دست در جذبه یک برگ بشوییم و سر خوان برویم
صبح ها وقتی خورشید در می اید متولد بشویم
هیجان ها را پرواز دهیم
روی ادرک ‚ فضا ‚ رنگ صدا پنجره گل نم بزنیم
آسمان را بنشانیم میان دو هجای هستی
ریه را از ابدیت پر و خالی بکنیم
بار دانش را از دوش پرستو به زمین بگذاریم
نام را باز ستانیم از ابر
از چنار از پشه از تابستان
روی پای تر باران به بلندی محبت برویم
در به روی بشر و نور و گیاه و حشره باز کنیم
کار ما شاید این است
که میان گل نیلوفر و قرن
پی آواز حقیقت بدویم
سهراب سپهری
. |
دود می خیزد
دود می خیزد ز خلوتگاه من
کس خبر کی یابد از ویرانه ام ؟
با درون سوخته دارم سخن
کی به پایان می رسد افسانه ام ؟
دست از دامان شب بر داشتم
تا بیاویزم به گیسوی سحر
خویش را از ساحل افکندم در آب
لیک از ژرفای دریا بی خبر
برتن دیوارها طرح شکست
کس دگر رنگی در این سامان ندید
چشم می دوزد خیال روز و شب
از درون دل به تصویر امید
تابدین منزل نهادم پای را
از درای کاروان بگسسته ام
گرچه می سوزم از این آتش به جان
لیک بر این سوختن دل بسته ام
تیرگی پا می کشد از بامها
صبح می خندد به راه شهرمن
دود می خیزد هنوز از خلوتم
بادرون سوخته دارم سخن
Fereydoon Hadi
. |
تمام حقوق اين وب سايت و مطالب آن متعلق به Fereydoon Hadi مي باشد
. كد نويسي و گرافيك قالب توسط : تم ديزاينر |