چند این شب و خاموشی ؟ وقت است که برخیزم
|
. |
. |
. |
دلم گرفته ، ای دوست! هوای گریه با من
گر از قفس گریزم کجا روم ، کجا من؟
کجا روم که راهی به گلشنی ندارم
که دیده بر گشودم به کنج تنگنا من
نه بسته ام به کس دل نه بسته کس به من دل
چو تخته پاره بر موج رها رها رها من
ز من هر آن که او دور چو دل به سینه نزدیک
به من هر ان که نزدیک از او جدا جدا من
نه چشم دل به سویی نه باده در سبویی
که تر کنم گلویی به یاد آشنا من
زبودنم چه افزود ؟ نبودنم چه کاهد؟
که گوید به پاسخ که زنده ام چرا من
ستاره ها نهفتم در آسمان ابری
دلم گرفته ، ای دوست هوای گریه با من
Fereydoon Hadi
. |
غمگین چو پاییزم ، از من بگذر
شعری غم انگیزم ، از من بگذر
سر تا به پا عشقم ، دردم ، سوزم
بگذشته در آتش همچون روزم
غمگین چو پاییزم ، از من بگذر
شعری غم انگیزم ، از من بگذر
بگذار ای بی خبر بسوزم
چون شمعی تا سحر بسوزم
دیگر ای مه به حال خسته بگذارم ،
بگذر و با دل شکسته بگذارم
بگذر از من تا به سوز دل بسوزم
آه ، در غم این عشق بی حاصل بسوزم
بگذر از من تا به سوز دل بسوزم
آه ، در غم این عشق بی حاصل بسوزم
بگذر تا در شرار من نسوزی ، بی پروا در کنار من نسوزی
همچون شمعی به تیره شب ها
می دانی عشق ما ثمر ندارد ، غیر از غم ، حاصلی دگر ندارد
بگذر زین قصه ی غم افزا
غمگین چو پاییزم ، از من بگذر
شعری غم انگیزم ، از من بگذر
سر تا به پا عشقم ، دردم ، سوزم
بگذشته در آتش همچون روزم
غمگین چو پاییزم ، از من بگذر
شعری غم انگیزم ، از من بگذر
شعر از : "تورج نگهبان"
. |
Fereydoon Hadi
. |
به سينه مي زندم سر، دلي كه كرده هوايت
دلي كه كرده هواي كرشمههاي صدايت
نه يوسفم، نه سياوش، به نفس كشتن و پرهيز
كه آورد دلم اي دوست! تاب وسوسههايت
ترا ز جرگهي انبوه خاطرات قديمي
برون كشيدهام و دل نهادهام به صفايت
تو سخت و دير به دست آمدي مرا و عجب نيست
نميكنم اگر اي دوست، سهل و زود ، رهايت
گره به كار من افتاده است از غم غربت
كجاست چابكي دستهاي عقدهگشايت؟
به كبر شعر مَبينم كه تكيه داده به افلاك
به خاكساري دل بين كه سر نهاده به پايت
"دلم گرفته برايت" زبان سادهي عشق است
سليس و ساده بگويم: دلم گرفته برايت
حسین منزوی
Fereydoon Hadi
. |
دریای شور انگیز چشمانت چه زیباست
آن جا که باید دل به دریا زد همین جاست
در من طلوع آبی ِ آن چشم ِ روشن
یادآور ِ صبح ِ خیال انگیز ِ دریاست
گل کرده باغی از ستاره در نگاهت
آنک چراغانی که در چشم ِ تو برپاست
بیهوده می کوشی که راز ِ عاشقی را
از من بپوشانی که در چشم ِ تو پیداست
ما هر دُوان خاموش ِ خاموشیم ، اما
چشمان ِ ما را در خموشی گفت و گوهاست
****
دیروزمان را با غروری پوچ کـشتیم
امروز هم زان سان ، ولی آینده ماراست
دور از نوازش های دست مهربانت
دستان ِ من در انزوای خویش تنهاست
بگذار دستت راز ِ دستم را بداند
بی هیچ پروایی که دست ِ عشق با ماست
حسین منزوی
Fereydoon Hadi
. |
از زمزمه دلتنگیم ، از همهمه بیزاریم
نه طاقت خاموشی ، نه میل سخن داریم
آوار پریشانیست ، رو سوی چه بگریزیم ؟
هنگامۀ حیرانیست ، خود را به که بسپاریم ؟
تشویش هزار «آیا» ، وسواس هزار «اما» ،
کوریم و نمیبینیم ، ورنه همه بیماریم
دوران شکوه باغ از خاطرمان رفتهست
امروز که صف در صف خشکیده و بیباریم
دردا که هدر دادیم آن ذات گرامی را
تیغیم و نمیبریم ، ابریم و نمیباریم
ما خویش ندانستیم بیداریمان از خواب
گفتند که بیدارید ؟ گفتیم که بیداریم.
من راه تو را بسته ، تو راه مرا بسته
امید رهایی نیست وقتی همه دیواریم
حسین منزوی
. |
تمام حقوق اين وب سايت و مطالب آن متعلق به Fereydoon Hadi مي باشد
. كد نويسي و گرافيك قالب توسط : تم ديزاينر |